دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:20 صبح)
در چند روز گذشته نشد به خانه های با صفای دوستان سری بزنم.. می خواستم بنویسم خیلی گرفتارم اما یاد شیما سارنج افتادم.. یک روز در طبقه ی دهم هتل جوهرة العاصمه در مکه مکرمه، صحبت از کمبود وقت شد و من گفتم خیلی گرفتارم. او گفت: نگویید گرفتارم.. چون در کلمه ی «گرفتاری» یک بار منفی وجود دارد که هم به خودتان و هم به شنونده انرژی منفی منتقل می کند.
شیما سارنج همسفر امسال عمره ی ما بود.. دختری بیست و سه چهار ساله که پر از آرامش بود و اعتماد به نفس.. مسلط بر خویش بود و مصمم.. تمام این ها در گفتار و رفتارش موج می زد. روزی که داشتیم با هم قرآن کار می کردیم چنان مسلط و روان قرائت می کرد که گویی چند سال است کلاس آموزش می رود. وقتی از او پرسیدم که در کلاس های قرآنی شرکت می کنی؟ گفت: نه.. اما از وقتی تو در جلسه ی تهران گفتی برای یاد گرفتن مخارج حروف و قرائت روان و صحیح قرآن، نوارهای اساتید قرآنی را گوش کنید، این کار را کردم..
چنان با آرامش سخن می گفت که به قول دوستان هم اتاقی اش آرامش را به آنان نیز منتقل می کرد. تازه این آرامش و اعتماد به نفس با تمام مشکلاتی بود که شاید برای هرکسی به خصوص دختران، حد اقل یک مقدار نق نق را به دنبال داشته باشد. او چهارسال تمام در رشته ی مهندسی کامپیوتر درس خوانده بود؛ اما هنگام فارغ التحصیلی، پایان نامه اش را نپذیرفته و به هرحال مدرک او را نداده بودند. فکر می کنید چه کار کرده بود؟ دعوا و مرافعه؟ یا زانوی غم به بغل گرفتن و به افسردگی دچار شدن؟ هیچکدام.. او که در یک شرکت معتبر وارد کننده ی تجهیزات آلمانی کار می کرد، تصمیم گرفت زبان آلمانی بخواند. با عزم راسخ در کنکور شرکت کرد و الان هم ترم چهارم زبان آلمانی را می گذراند.
چند وقت پیش با وی صحبت می کردم.. می گفت از آن شرکت هم به هر دلیلی بیرون آمده و الآن عملا بیکار است.. اما ذره ای از ناامیدی و دلهره در کلامش حس نکردم.. درود بر شیما سارنج